
کسی که به رفتن عادت نداشت
كوله ي كوچك عشقش را
براي عبور از خاطرات
بسته است...
براي عبور از تمام دردهاي جانكاهش ...
براي رفتن و نماندن......
روزي رها ميشوم
از خودم.....!
از خــــــــــــودم .... و
ازين روزهاي بي تناسبِ تلخِ نفس گير!
من وسوسه جنون آور مرگ را
پيوند ميزنم به قلبي كه
به دست تو شكست ...!
و بغضي كه در گلو ماند....
و جاني كه بد از نفس افتاده است....
شايد رفتن براي كسي كه
عشقش
و قلبش
و دستانش
درين احساس بي پايان؛
و در پايان يك احساس؛
به بي رنگي مبتلاست ،
تنها بهانه ى جاودانگي باشد....
حتي براي دل عاشقي كه
دوست داشتنش به هر رنگي كه هست؛
رنگي ندارد...!
شايد ماندن
اداي احتراميست به عشق!
امـــــــــــــــــــا.....
درين وادي
اگر ماندي
از ماندن تنگنا مي سازي!
بار برمي بندند...
كوچ ميكنند...
مي روند...
و تو مي ماني و درد هزار رنگ عشق
كه در پشت هزار پستو هم كه مخفيش كني
باز جوري از چشمانت نشت مي كند
كه رسواي عالم مي شوي.....
|